-
خپل خانه کله کچل
یکشنبه 2 خرداد 1389 09:56
اول سلام. از اینکه حضور پررنگم ناگهان ناپدید شد عذر می خوام. بعد از یکسال تحصیلیه دیگه و سره کله زدن با بچه های خنگ، بالاخره این مدرسه رفتن تموم شد. امروز اولین یکشنبه ای هست که سر کار نمی رمو با خیال راحت نشستم خونمو به کارام رسیدگی می کنم. دیروز وقتی که از دانشگاه اومدم خونه خپل خان نبود. عصری هم یه سر اومد و گفت...
-
خپل خان و سفر عید
دوشنبه 24 اسفند 1388 21:43
تو هفته ی پیش خپل خان اومد خونه و گفت یه خبر خوب و یه خبر بد! منم که همیشه دوس دارم اول خبر خوبرو بشنوم که شاید بتونم یه جوری از زیر بار خبر بده در برم گفتم - اول خبر خوبو بگوو - اگه قسمت بشه یه سفره کربلا در پیشه برای عید و سال تحویلو اونجا به سر کنیم!!! منم که اولین بارم بود می خواستم برم اونجا کلی ذوق کردمو از...
-
خپل خان و جراحی دست من
جمعه 7 اسفند 1388 13:01
چند وقت پیش موقع شستن ظرف و ظروف یه لیوان تو دستم شکست و دو سه جای دستمو پاره کرد. مدتی نزدیک یک ماه گذشت و منهای یک نقطه ی کوچیکش خوب شد. این یه نقطه اینقدر ناجور شده بود و چرک کرده بود که فکر کردیم هنو شیشه توشه. 10 روزه پیش با خپل خان رفتیم دکتر و بعد از این که دکتر بازدید کرد گفت جراحی لازم داره. و خپل خان که دل...
-
پایان امتحانات و مرگ خپل خان
چهارشنبه 7 بهمن 1388 09:52
آخییش. اینم از آخرین امتحان. خسته شدم انقد درس خوندمو نتونستم دوروستو حسابی بیام نت. دیروز که آخرین امتحانمو دادم، وقتی رسیدم خونه، خپل خان هنوز نیومده بود. گفتم به مناسبت و شاد باش پایان امتحانات یه شامه اساسی بذارم براش که بدونه هنوز آشپزی یادم نرفته. آخه در ایام امتحانات یا شامو ناهار از بیرون بود یا خپل خان دستو...
-
خپل خان بی گناهه
پنجشنبه 24 دی 1388 14:08
با سلام خدمت دوستان گرامی. من هیچ کدوم از داستانامو رو به تخیل نبردم منهای این داستانه آخر. انجام این کار هم واسه ی تنوع بود و هم یه جورایی خوابشو دیده بودم. و از همه ی دوستان عذر می خوام که اونطوری نوشته بودم: بدور از صداقت. البته بقول خپل خان شایان ذکره که منم از این عرضه های زنای ایرونی ندارم که بخوام جلوی خپل خانو...
-
خپل خان و پایان دلشوره های من
چهارشنبه 16 دی 1388 19:24
آخیییش. خیالمم راحت شد. یه مدت دلشوره داشتم که خپل خان می خواد خانم عکاسرو بگیره یا دانشجوی پدرشو... ولـــی خپل خان ندای غمناک این کابوس شبانه ی منو به اصطلاح با گوش دل شنیدو پایان داد به این کابوس ها و فکر و خیالات و دل نگرانی ها و برای اینکه من دیگه استرس نداشته باشم و از اضطراب شبها پا برهنه نخوابم هر دو عزیز و...
-
خپل خان و عید غدیر (2)
جمعه 27 آذر 1388 18:07
تا اینجایی رسیدیم که خپل خان داشت پله ها رو می رفت بالا که اون لباس های شیک و از تنش در بیاره که ناگهان ... ... چند تن از دانشجویان پدر خپل خان وارد شدند و خپل خان بعد از چند لحظه تامل نا امیدانه به حرکتش ادامه داد که در این حین آخرین نفر وارد شد و خبل خان از حرکتش به سمت بالا پشیمان شد و به خوش آمد گوییه میهمانان...
-
خپل خان و عید غدیر (1)
پنجشنبه 19 آذر 1388 14:39
اول سلام. بعدشم عذر خواهی از دیر آپ شدنم. این یکی دو هفته در گیر برنامه های عید غدیر و اینا بودم. آخه خپل خان سیده (البته ما هم سیدیما). پدرش هم یه نمور سر شناسه و هر سال عید غدیر شدیدا مردم میان خونشون دیدو بازدید. جمعیتی بیش از 300، 400 نفر. منم که مجبورم به مادر شوهرم کمک کنم تا بتونیم بهتر از مهمان ها پذبرایی...
-
نامزدی خواهر خپل خان
جمعه 29 آبان 1388 14:47
دیشب نامزدی خواهر خپل خان بود (در واقع خواهر شوهرم) منم که تنها عروسشون و باید براش سنگ تموم می ذاشتم. طفلک خپل خان هم خیلی زحمت کشید و همه جا همراه عروس دوماد بود، هم تو آتلیه هم تو باغ و هم هر جای دیگه که قرار بود عکس بگیرن. منه ساده هم گفتم خوب خپل خان داره کمکی می کنه دیگه. خودمم پیگیر کارای دیگه بودمو یه سری میوه...
-
خپل خان استاد دانشگاه می شود!
پنجشنبه 7 آبان 1388 18:53
دیروز وقتی رسیدم خونه دیدم خپل خان کنار تردمیل نشسته و نفس نفس می زنه. - هنوز داری به تمریناتت ادامه می دی؟ - آره ولی دهنم سرویس شد. - چرا؟ خیلی دوییدی؟ - آره، من می دوییدم ولی تردمیل جلو نمی رفتو هی می خوردم این لبه. هرچی ور رفتم درست نشد که نشد. آخر سر فهمیدم برق رفته که کار نمی کنه. - حالا بیا یه استراحتی بکن بعد...
-
خپل خان وارد می شود
دوشنبه 27 مهر 1388 01:44
امروز بعد از خستگی این یکی دو روزه و درگیریه برنامه ی نامزدی خواهرم (صمیمی ترین دوستم که مثله خواهرم می مونه ) اومدم خونه که کمی استراحت کنم که با چیزی عجیب تر از عجایب هفتگانه مواجه شدم. خپل خان تردمبل خریده بودو با سیمایی برافروخته از دویدن زیاد نشسته بود رو تردمیل!!! ازش پرسیدم این چیه خریدی؟ - تردمیل - می دونم اما...
-
کادوی تولد
پنجشنبه 16 مهر 1388 23:56
پریروز تولدم بود. مادر شوهرم واسم تولد گرفته بود که به قول خودش زحمات نکشیدمو جبران کنه. منم که ذوق مرگ شده بودم از این اتفاقو بروی خودمم نباید می یووردم. از قضا خپل خان دیر اومدو منم منتظر!!! وقتی خپل خان اومد خرسند از این که آخ جون وقته کادوه تولده. ولی... ... پدر خپل خان گفت:: اول شام نـــــــــــــــــه بازم باید...
-
جای خالی خپل خان!!
سهشنبه 14 مهر 1388 03:23
همیشه از حرفای کلیشه ایو تکراریو بی معنی بدم میومد. خیلی ها هم این حرفو می زنن اما از عملش عاجزن. سوال:: چرا برای اینکه بقیه بیان به وبلاگمون سر بزنن باید بریم کامنت بذاریم که وبلاگ خوبو قشنگی داری و یا وبلاگت خیلی پر محتواس حتی بدونه اینکه لااقل دو سه خط از مطلب نوشته شده بخونیم؟ جواب:: چون صداقت از بینمون رخت بر...
-
آژانس شیشه ای
دوشنبه 6 مهر 1388 18:56
دیشب داشتم کانالای تلوزیونو بالا پایین می کردم که یه لحظه رو شبکه سه توقف کردم. (توقف کردن همانو تا صبح بیدار بودن همان! ) بعد از هزارمین بار آژانس شیشه ای و داشتن پخش می کردن. خپل خان با شنیدن صدای پرویز پرستویی (بازیگر محبوبش)که گفت: "ما باید با همین پرواز بریم لندن" بیدار شد. ای ددم وای!!! بعد از دیدن این...
-
مانتوی سبز
شنبه 4 مهر 1388 00:27
امروز رفتم پاساژ گلستان واسه خرید کفش. وقتی میومدم بیرون خوشحال بودم که تونستم مانتوی ارزون گیر بیارمو فشار افتصادیه شوهرمو کم کنم. تازه دیدم کفشم فعلا لازم ندارمو نخریدم. واسه روز اول دانشگاه مجبورم با همون کفش سال پیشم برم دانشگاه. وقتی برگشتم خونه خپل خان دید دستم کیسه ی کفش نیستو توش مانتوه... ... چشمتون روز بد...
-
اولین قلم
سهشنبه 31 شهریور 1388 18:10
دیروز ظهر وقتی از خرید برگشتم دیدم خپل خان خودشو جلو تلوزیون ولو کرده و خوابش برده. تا صدای درو شندید بیدار شدو دوید سمتم. اولش خیلی خوشحال شدم که اومده به استقبالم ولی دیدم از کنارم بی توجه رد شدو رفت به سمته ... (همون wc خودمون). خیلی حرصم گرفت می تونست زود تر بره اونجا که منو این همه ذوق مرگ نکنه. ازش که پرسیدم...