خاطرات رامونا بانو و خپل خان

خاطرات رامونا بانو و خپل خان

خاطرات رامونا بانو و خپل خان

خاطرات رامونا بانو و خپل خان

خپل خان و پایان دلشوره های من

آخیییش. خیالمم راحت شد. یه مدت دلشوره داشتم که خپل خان می خواد خانم عکاسرو بگیره یا دانشجوی پدرشو... 

 

ولـــی خپل خان ندای غمناک این کابوس شبانه ی منو به اصطلاح با گوش دل  شنیدو پایان داد به این کابوس ها و فکر و خیالات و دل نگرانی ها و برای اینکه من دیگه استرس نداشته باشم و از اضطراب شبها پا برهنه نخوابم هر دو عزیز و گرفت تا هم من دیگه بین این و اون شک نداشته باشم و هم همراه من در کار های سنگین خونه باشن. 

امروز هم قرار بود یه جلسه ی داخلی داشته باشیم و قبل از این که این دو نو  عروس برسن به من گفت تو واسه ی من یه چیزه دیگه ایی و منم زودی بلانسبت ...ر شدمو باور کردم و هیچ نگفتم که چرا پس اونا رو گرفتی؟ 

 

بعد از بحث و بررسیه خپل خان قرار شد در خانه هر کسی به یکی از این کارها به پردازه. 

 

1) چون خپل خان منو و دستپخت منو بیشتر قبول داره آشپزی و رسیدگی به امور پاکیزگی شد با من.

2)  طبعاُ خانوم عکاسه هم شد عکاس خونوادگیمون و مسئول رسیدگی به امور عکس و صحنه های ... 

3) دانشجو هم که باید درس می خوندو تو کلاس خپل خان و پدرشو سر بلند می کرد و واسه خالی نبودن عریضه ظرف های شسته شده رو می ذاشت سر جاش.

 

تذکر اخلاقی:: این مردا اونقدرا هم که فکر می کردم بد نیستن. چه قدر لطف دارن که به همنوعانشون جا و مکان و غذا می دن. فقط نمی دونم چرا کمکشون به دختران جوان میرسه نه به دیگرانی از جمه مرد های جوان, مردهای غیر جوان و بانوان غیر جوان!!!!

نظرات 11 + ارسال نظر
۱ چهارشنبه 16 دی 1388 ساعت 19:35

به نام خدا


*با سلام و عرض خسته نباشید خدمت دوستان عزیز*

این سایت صرفا بجهت تبادل اطلاعات واطلاع رسانی بوده و وابسته به هیچ حزب گروه یا ارگانی نمی باشد و عاری از هرگونه اخبار کزب بوده چون هیچ دلیلی برای ارائه اخبار کذب و غیر واقعی ندارد وصادقانه آماده پاسخگویی به شما دوستان عزیز می باشد.

www.shahrah.blogsky.com

rozita چهارشنبه 16 دی 1388 ساعت 20:16 http://www.oxinads.com/?i=31773

سلام وبلاگ قشنگی داری اگر می خوای از وبلاگت کسب درآمد واقعی داشته باشی توی لینک زیر ثبت نام کن http://www.oxinads.com/?i=31773

yasin پنج‌شنبه 17 دی 1388 ساعت 00:34 http://www.nicepack.ir

سلام دوست عزیز وبلاگ بسیار زیبایی داری اگر می تونی قالبشو عوض کن چون با دیال اپ کمی سخت بالا می یاد.راستی خواستی به منم سر بزن در خدمتت هستم

رادا پنج‌شنبه 17 دی 1388 ساعت 13:07

پایانش فوق العاده تلخ بود . اصلاً خوشم نیومد . کاشکی اینطوری نمی شد !! نمی شه این تو داستان بعدیت عوض شه ؟؟؟ بدم اومد !!!

اینا داستان نیست که بخواد عوض بشه...

هستی شمال پنج‌شنبه 17 دی 1388 ساعت 21:31 http://red888.blogfa.com

هنوزم میگم میتونی مگه الکیه
با امتحانا اپم

سلام رامونا جون عزیز مثل همیشه خیلی قشنگ نوشتی
ولی قبول کن کسی زیاد این داستانو باور نمیکنه که واقعیه
هر چی باشه تو یه زنی با احساسات زنونه مخصوصا که دست به نوشتن داری
پس خیلی لطیفی و روحیاتت با این چیزا سازگار نیست
و مهم تر از همه ایرانی
زن های ایرانی رو هم که میشناسی

khanande جمعه 18 دی 1388 ساعت 21:23

dastanhat kheili gashangand
malome godrate nevisandegi dari
omidvaram be zodi az to ketab chap beshe
movafag bashi

آرش شنبه 19 دی 1388 ساعت 11:09 http://arashq.blogfa.com

نشد دلم آب افتاد به خدا منم خژلم البته یک کم

[ بدون نام ] یکشنبه 20 دی 1388 ساعت 11:56

من داستان هاتو دنبال می کردم و خیلی دوستشان داشتم اما از این داستانت خوشم نیومد . راستش دیگه شبیه خاطره نیست .

ستایش دوشنبه 21 دی 1388 ساعت 15:03 http://www.delsepordeee.parsiblog.com

سلام عزیزم بهت تبریک میگم خیلی سلیس وزیبا مینویسی ولی امیدوارم این یکی حقیقت نداشته باشه اما اگر حقیقت داشته باشه فقط میتونم اینو بگم که اقای خپل خان از کارش پشیمون میشه موفق باشی گلم

جمیدمشهدی سه‌شنبه 22 دی 1388 ساعت 20:27 http://www.osta.parsiblog.com

بیشتر از اینها از تو انتظار داشتم
ناراحت نشی ولی باید بگم خیلی مزخرف بود.البته زیاد شباهتی به واقعیت نداشت اگر هم داستان بود باید بگم اخرشو واقعا چرند تموم کردی
همین کارهارو کردی که سرت هوو اورده .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد