خاطرات رامونا بانو و خپل خان

خاطرات رامونا بانو و خپل خان

خاطرات رامونا بانو و خپل خان

خاطرات رامونا بانو و خپل خان

پایان امتحانات و مرگ خپل خان

آخییش.  اینم از آخرین امتحان. خسته شدم انقد درس خوندمو نتونستم دوروستو حسابی بیام نت. 

 

دیروز که آخرین امتحانمو دادم، وقتی رسیدم خونه، خپل خان هنوز نیومده بود. گفتم به مناسبت و شاد باش پایان امتحانات یه شامه اساسی بذارم براش که بدونه هنوز آشپزی یادم نرفته. آخه در ایام امتحانات یا شامو ناهار از بیرون بود یا خپل خان دستو پنجه می سوزوند! منم واسه این که از شرمندگیش در بیام مشغول به آشپزی شدمو در عین حال یه دستی به سرو گوش خونه کشیدم که شده بود مثله خونه های جنگ زده و غارت شده. 

دیگه طرفای 8، 9 شب بود که همه ی کارام تموم شدو سرو کله ی خپل خان هم پیدا شد. 

اول که کلید انداخت و در و باز کرد، یه استغفرالله گفتد و دوباره رفت بیرون. بعد 2دقیقه این عمل دوباره تکرار شد، و برای بار سوم که کلید انداخت با چشمهایی که تقریبا داشت از جاش در میومد گفت: این دفه هم همون عددی رو زدم تو آسانسور که تو این دو سه ساله می زنم. ولی مثله این که اشتباهی شده! الآن من طبقه چندمم؟! بعد که تازه منو با لباس راختی تو خونه دید فریادی بر سرم کشید که آدم مگه تو خونه ی مردم اینجوری میگرده. 

و بعد که نگاهش افتاد به چایی تازه دمه تو دستم و ناگهان غش کرد... 

 

به علت تغیرات اساسی من و خونه، طفلک خپل خان دووم نیوردو داشت به دیاره باقی می شتافت که حالا نمی دونم بخاطر این که خودش این همه تمیزیو یه جا ندیده بود یا این که فک کرده زنش زده به سرشو یکم از وظایفشو عمل می کنه! که با کلی آب قندو این جور چیزا مانع رفتنش شدم.

نتیجه ی اخلاقی:: خوب ما خانوما اگه به اندازه ی هر روز خونمونو مرتب نگه داریمو نذاریم به اوون وضه نگفتنی کشیده بشه، وقتی تمیزو مرتب می شه باعث از دست دادن شوهرمون و بیوه شدنه خودمون نمیشه!!!