اول سلام. از اینکه حضور پررنگم ناگهان ناپدید شد عذر می خوام.
بعد از یکسال تحصیلیه دیگه و سره کله زدن با بچه های خنگ، بالاخره این مدرسه رفتن تموم شد.
امروز اولین یکشنبه ای هست که سر کار نمی رمو با خیال راحت نشستم خونمو به کارام رسیدگی می کنم.
دیروز وقتی که از دانشگاه اومدم خونه خپل خان نبود. عصری هم یه سر اومد و گفت باید برم یه ملکیو نشون بدم و برگردم. تویه همون یه نگاهی که دیدمش دیدم خیلی هپل هم شده و موهای بلند و ریش های نا مرتب. و من تویه این مدت اصلا توجهی نکرده بودم.( آخه وقتی هم که تایم کلاس و مدرسه و دانشگاهم تموم می شد با عمه جانم می رفتم بیرون و خیلی وقتی واسه خپل خان نمی موند.) تنها چیزی که گفتم این بود که من از فردا تعطیلم و توی خونم. گفت باشه و از در رفت بیرون.
سر گرمه به اصطلاح کتاب خوندن شدم و هرز گاهی یه تکونی به کاغذای کتاب می دادمو می رفتم صفحه ی بعد.
ساعت شده بود 9 شب که خپل خال سر و کله ی ناپدیدش!! پیدا شد.
لحظه ی اول ترسید و فک کردم که اشتباهی اومده. اما با کمی مکث متوجه شدم که این همون خپل خانه خودمه که فقط یه سر رفته سلمونی.
ازش پرسیدم که حالا چه عجله یی برای مو کوتاه کردن بود؟ گفت: مگه نگفتی از فردا خونه ام؟ منم دیدم حالا که بیشتر خونه ای و وقت واسه دیدن من داری کوتاه کردم که قابل تحمل باشم...
نتیجه ی اخلاقی:: این خپل خان با این تیکه انداختناش داره می روو نروما...
(یکی نیست بگه دختر خودتو درست کن )
تو هفته ی پیش خپل خان اومد خونه و گفت یه خبر خوب و یه خبر بد!
منم که همیشه دوس دارم اول خبر خوبرو بشنوم که شاید بتونم یه جوری از زیر بار خبر بده در برم گفتم
- اول خبر خوبو بگوو
- اگه قسمت بشه یه سفره کربلا در پیشه برای عید و سال تحویلو اونجا به سر کنیم!!!
منم که اولین بارم بود می خواستم برم اونجا کلی ذوق کردمو از انقدر از چند و چوند سفر پرسیدم که یادم رفت خبره بد رو هم بپرسم چیه!! ولی خپل خان حواسش جمع بودو بعد از اینکه از همه ی سوال هامو با حوصله جواب داد گفت از خبر بده هیچ اطلاعی نمی خوای داشته باشی؟
- نه
- چرا؟
- چون میریم اونجا و دعا می کنیم که خبر بده اتفاق نیافته
- نکته همینجاس که نمیریم اونجا؟
- وا؟! خودت الآن گفتی میریم که!
- گفتم میریم یا جور شده؟
- چه فرقی می کنه؟
- فرقش اینه که تو باید تنهایی بری و چون من پاسم آخر اعتبارشه گفتن بهم ویزا نمی دن!!!
- خوب پس بگو نمی ریم دیگه!
- تو حالا حواست باشه و ساکت رو جمع کن.
منم کلی ناراحت که اگه خپل خانم نباشه منم نمی روم در واقع سفر کنسله ولی خپل خان اصرار داشت که خودمو اماده بکنم.
امروز بعد از ظهر که اومد خونه گفت ساکت و جمع کردی؟ منم گفتم آره ولی اصلا نمی خوام بدونه تو برم. گفت اشکال نداره.حالا که بار اولته برو بعده ها با هم میریم. منم بی خیال دراز شیدم تو حال و با افسوسه سفری که فردا تنها در پیش رو داشتم مشغول تماشای TV شدم حسابی که سر گرم شده بودم که متوجه شدم صدای از تو اتاق می آد. رفتم که ببینم چی شده دیدم خپل خان داره وسایل خودشو هم جمع می کنه.
پرسیدم مگه نگفتی نمی ای؟
- نه!
- خودت گفتی
- گفتم چون اعتبار پاسم داره تموم میشه می گن به من ویزا نمیدن، اما دسته اونا نیس که دسته اربابه که خودش ردیف کرده!
یعنی امروز جور شده؟؟؟؟
-نه. همون موقع هم جور بود فقط می خواستم دمه رفتنی سورپیریز بشی!!
نتیجه ی اخلاقی:: این خپل خان موجودیست کوانتوم و غیر قابل پیشبینییییییییییییییی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
چون سال تحویل نیستم سال نو رو پیشاپیش تبریک می گم.
چند وقت پیش موقع شستن ظرف و ظروف یه لیوان تو دستم شکست و دو سه جای دستمو پاره کرد. مدتی نزدیک یک ماه گذشت و منهای یک نقطه ی کوچیکش خوب شد. این یه نقطه اینقدر ناجور شده بود و چرک کرده بود که فکر کردیم هنو شیشه توشه.
10 روزه پیش با خپل خان رفتیم دکتر و بعد از این که دکتر بازدید کرد گفت جراحی لازم داره. و خپل خان که دل دیدن نداشت رفت توی لابی نشست. بعد از گذشت چند دقیقه ی کوتاه من و خپل خان همزمان با هم فریاد زدیم و دکتر و پرستار که هم در تعجب بودن و هم شگفت زده از این همه هم دلی و یکی بودن. پرستار رفت که خپل خان و بیاره تو که لااقل پیشم باشه، و شاید اینطوری براش بهتر باشه که من دوباره با درد تیغ جراحی فریاد کشیدم و خپل خان هم فریاد کشید ولی ابن طوری که من فهمیدم لحن این فریادش بر عکس فریاد قبلی از روی شعف بود نه از ناراحتی. وقتی که اومد تو اتاق دکتر بهمون تبریک گفت از این همه همدلی. و خپل خان گفت:: فریاد اول بابت گل نزدنه فرهاد مجیدی در یک موقعیت صد در صد بود و چون دومی رو گل کرد از روی شادی فریاد زد...
بازم بازی استقلال کار دستمون داد و وقتی شب اومدیم خونه من بهش گفتم لااقل بذار مردم فکر کنن ما همدلیم!!
و خپل خان گفت مگه نیستیم؟؟ و رفت که ظرفا رو بشوره چون من نمی تونستم و از نا مرتبی و کثیفی هم که بیزاره...
نتیجه ی اخلاقی:: واسه مردا همه چیز مهم تر از همسراشونه!!
آخییش. اینم از آخرین امتحان. خسته شدم انقد درس خوندمو نتونستم دوروستو حسابی بیام نت.
دیروز که آخرین امتحانمو دادم، وقتی رسیدم خونه، خپل خان هنوز نیومده بود. گفتم به مناسبت و شاد باش پایان امتحانات یه شامه اساسی بذارم براش که بدونه هنوز آشپزی یادم نرفته. آخه در ایام امتحانات یا شامو ناهار از بیرون بود یا خپل خان دستو پنجه می سوزوند! منم واسه این که از شرمندگیش در بیام مشغول به آشپزی شدمو در عین حال یه دستی به سرو گوش خونه کشیدم که شده بود مثله خونه های جنگ زده و غارت شده.
دیگه طرفای 8، 9 شب بود که همه ی کارام تموم شدو سرو کله ی خپل خان هم پیدا شد.
اول که کلید انداخت و در و باز کرد، یه استغفرالله گفتد و دوباره رفت بیرون. بعد 2دقیقه این عمل دوباره تکرار شد، و برای بار سوم که کلید انداخت با چشمهایی که تقریبا داشت از جاش در میومد گفت: این دفه هم همون عددی رو زدم تو آسانسور که تو این دو سه ساله می زنم. ولی مثله این که اشتباهی شده! الآن من طبقه چندمم؟! بعد که تازه منو با لباس راختی تو خونه دید فریادی بر سرم کشید که آدم مگه تو خونه ی مردم اینجوری میگرده.
و بعد که نگاهش افتاد به چایی تازه دمه تو دستم و ناگهان غش کرد...
به علت تغیرات اساسی من و خونه، طفلک خپل خان دووم نیوردو داشت به دیاره باقی می شتافت که حالا نمی دونم بخاطر این که خودش این همه تمیزیو یه جا ندیده بود یا این که فک کرده زنش زده به سرشو یکم از وظایفشو عمل می کنه! که با کلی آب قندو این جور چیزا مانع رفتنش شدم.
نتیجه ی اخلاقی:: خوب ما خانوما اگه به اندازه ی هر روز خونمونو مرتب نگه داریمو نذاریم به اوون وضه نگفتنی کشیده بشه، وقتی تمیزو مرتب می شه باعث از دست دادن شوهرمون و بیوه شدنه خودمون نمیشه!!!
با سلام خدمت دوستان گرامی.
من هیچ کدوم از داستانامو رو به تخیل نبردم منهای این داستانه آخر. انجام این کار هم واسه ی تنوع بود و هم یه جورایی خوابشو دیده بودم. و از همه ی دوستان عذر می خوام که اونطوری نوشته بودم: بدور از صداقت. البته بقول خپل خان شایان ذکره که منم از این عرضه های زنای ایرونی ندارم که بخوام جلوی خپل خانو بگیرم و داد و بیداد کنم. مخصوصا که تو خواستگاری هم عنوان کرد این حق شرعیشه و کسی نمی تونه جلوشو بگیره! و منم به ازدواج باهاش تن در دادم. یعنی راضی بودم. و این تصمیمو با خودم گرفتم که انقدر خوب باشم که فکر یه زنه دیگرو بی خیال بشه!!
نتیجه اخلاقی:: فک کنم اونقدرا هم موفق نبودم.
آخیییش. خیالمم راحت شد. یه مدت دلشوره داشتم که خپل خان می خواد خانم عکاسرو بگیره یا دانشجوی پدرشو...
ولـــی خپل خان ندای غمناک این کابوس شبانه ی منو به اصطلاح با گوش دل شنیدو پایان داد به این کابوس ها و فکر و خیالات و دل نگرانی ها و برای اینکه من دیگه استرس نداشته باشم و از اضطراب شبها پا برهنه نخوابم هر دو عزیز و گرفت تا هم من دیگه بین این و اون شک نداشته باشم و هم همراه من در کار های سنگین خونه باشن.
امروز هم قرار بود یه جلسه ی داخلی داشته باشیم و قبل از این که این دو نو عروس برسن به من گفت تو واسه ی من یه چیزه دیگه ایی و منم زودی بلانسبت ...ر شدمو باور کردم و هیچ نگفتم که چرا پس اونا رو گرفتی؟
بعد از بحث و بررسیه خپل خان قرار شد در خانه هر کسی به یکی از این کارها به پردازه.
1) چون خپل خان منو و دستپخت منو بیشتر قبول داره آشپزی و رسیدگی به امور پاکیزگی شد با من.
2) طبعاُ خانوم عکاسه هم شد عکاس خونوادگیمون و مسئول رسیدگی به امور عکس و صحنه های ...
3) دانشجو هم که باید درس می خوندو تو کلاس خپل خان و پدرشو سر بلند می کرد و واسه خالی نبودن عریضه ظرف های شسته شده رو می ذاشت سر جاش.
تذکر اخلاقی:: این مردا اونقدرا هم که فکر می کردم بد نیستن. چه قدر لطف دارن که به همنوعانشون جا و مکان و غذا می دن. فقط نمی دونم چرا کمکشون به دختران جوان میرسه نه به دیگرانی از جمه مرد های جوان, مردهای غیر جوان و بانوان غیر جوان!!!!
تا اینجایی رسیدیم که خپل خان داشت پله ها رو می رفت بالا که اون لباس های شیک و از تنش در بیاره که ناگهان ...
... چند تن از دانشجویان پدر خپل خان وارد شدند و خپل خان بعد از چند لحظه تامل نا امیدانه به حرکتش ادامه داد که در این حین آخرین نفر وارد شد و خبل خان از حرکتش به سمت بالا پشیمان شد و به خوش آمد گوییه میهمانان جدید پرداخت. و تبریک عید ویژه ای به آخرین مورود گفت. ایشان فرمودند:
- شما باید پسر (پدر خپل خان) باشید؟
- بله همینطوره، قدم رنجه فرمودید.
- کاملا مشخصه چه فرزنده برازنده ایی
- نظر لطفتونه بفرمایید بشینید
و برای اینکه تابلو نشه خپل خان یه دور تو میهمانهای قدیمی تر زد و خوش آمد گوییه مجدد گفت و چون جایی برای نشستن نبود خپل خان ناچارا کنار این دانشجویه تازه وارد نشست و منم که خون خونم رو می خورد ترجیح دادم خودمو سر گرمه پذیرایی کنم که بعد از یک سری چایی دادن متوجه شدم که این حضرت آقا مجددا کارت ویزیتش را به یک دختر جوان و خوش اندام و خوش ظاهر و خوش تیپ داد و این بار که نمی خواستم و نمی توانستم باور کنم که این ارتباط کاریست می خواستم صدایم را بر روی سرم گذارده و با صدای جیغ آلود بگویم بس است دیگر اما ...
... اما خواهر بزرگه ی خپل خان که به شرایط هم واقف بود و هم ناراحت جلویم را گرفت و این اطمینان را داد که خودش حتما پیگیر می شود و جلو گیری می کند. من هم نفس عمیقی کشیدم و سپردم به یکی از هواداران سر سختم در قوم شوهر!
طفلک پیگیری می کند ولی من نمی دانم که خپل خان بغییر از من تلاش در نگهداریه استاد عکاسی اش دارد یا دانشجویه پدرش؟
نتیجه ی اخلاقی:: این دو قصه سراسر بی اخلاقیست و من نتیجه ایی نمی تونم بگیرم. هم نتیجه ی اخلاقیش با شما بزرگواران و هم جواب سواله آخرم.
در ضمن از خواهر کوچیکه ی خپل خان هم شدیدا تشکر دارم که بذل محبت فرموده و سری به وبلاگه عروسشون زدن.
اول سلام. بعدشم عذر خواهی از دیر آپ شدنم. این یکی دو هفته در گیر برنامه های عید غدیر و اینا بودم. آخه خپل خان سیده (البته ما هم سیدیما). پدرش هم یه نمور سر شناسه و هر سال عید غدیر شدیدا مردم میان خونشون دیدو بازدید. جمعیتی بیش از 300، 400 نفر. منم که مجبورم به مادر شوهرم کمک کنم تا بتونیم بهتر از مهمان ها پذبرایی کنیم. واسه همین از قبل و بعد عید یکمی در گیر بودم.
حالا خاطره ی عید غدیر::
صبح یه شنبه زود از خواب پاشدیم تا زود تر آماده بشیمو محیای پذیرایی.
بر خلاف سالهای قبل خپل خان داشت به خودش می رسید و سر و صورتشو مرتب می کردو لباسشو اهمیت می داد و منم از تعجب داشتم شاخ در می وردم. یه دفعه هم با صدای بلند پرسید کسی تو این خونه گن نداره؟ همه با تعجب پرسیدن گن واسه چی؟!؟! گفت می خوام لباسم بیشتر تو تنم بشینه و بتونم جلو مهمونا آبرو داری کنم!!!!
منه ساده هم واسه اینکه خوشحالش کنم رفتم دنبال یه کنی که به سایزش بخوره و بتونه اون شکمه مثله کوهشو توش مخفی کنه.
دیگه کم کم وقت اومدن مهمونا بودو همه آماده بودیم و از همه آماده تر خپل خان!! یاده دوران قبل عقدمون افتادم که یه هیکل ورزشکاری داشت. خواهرشم که سریع بلند شدو اسفند دود کرد براشو کلی قربون صدقش رفتیم همه.
چند ساعتی گذشتو کلی مهمون اومد و رفت و خپل خان هم مثل پدرش با هر مهمون چند دقیقه ایی گپی می زدو بلند می شد. ولی هنوز شادییه آن چنانی تو چهرش نبود. نا اینکه طرفای غروب همون عکاسی که یه جورایی استاد خبل خان بود اومد و گل از گل خپل خان شکفت. و حالا نوبت این خانم بود که خپل خان چند دقیقه ای براش وقت بزاره و گپی باهاش بزنه و این چند دقیقه نمی دونم چرا این بار این همه طووول کشید. گه گاهی هم که واسه پذیرایی می رفتم جلو صداهایی شنیده می شد دال بر اینکه خپل خان من چقدر خوب شده و این کت و شلوار چقدر بهش میادو ...
گذشتو بعده یک ساعتو نیم این عکاس قصه ی ما بلند شد و رفت. و خپل خان هم داشت می رفت بالا که ناگاه...
نتیجه ی اخلاقی:: چون خیلی طولانی شد بقیه ی ماجرا و نتیجش بمونه واسه بعد...
دیشب نامزدی خواهر خپل خان بود (در واقع خواهر شوهرم) منم که تنها عروسشون و باید براش سنگ تموم می ذاشتم.
طفلک خپل خان هم خیلی زحمت کشید و همه جا همراه عروس دوماد بود، هم تو آتلیه هم تو باغ و هم هر جای دیگه که قرار بود عکس بگیرن. منه ساده هم گفتم خوب خپل خان داره کمکی می کنه دیگه. خودمم پیگیر کارای دیگه بودمو یه سری میوه ها رو دادم به هتل یه سری شیرینی بردم یه سری رفتم سفره ی عقد و چک کردم و همه ی کارای اینطوری. بعدشم که آرایشگاه و آماده شدنه خودم. وقتی رفتم هتل برای شروع مراسم دیدم عکاس خیلی با خپل خان جوره و هی با هم شوخی می کنن. گفتم تو این چند ساعت حوصلشون سر رفته حالا یه کمم بگن و بخندن که طوری نمیشه.
چشمتون روز بد نبینه عکاس قصه ی ما آخر سر موقه ی رفتن یه چیزی از جیبش افتاد اومدم بردارم بدم بهش دیدم اون چهره ی زیبا و شیرین و دوست داشتنیش سرخ و سفید شد و منم بی خیال شدم.وقتی گذاشت تو جیبش دیدم کارت ویزیت خپل خانه. بازم فکرم جای بد نرفت و حدس زدم خانم عکاس خونه می خواد یا شایدم می خواد مشارکتی چیزی داشته باشه. وقتی رسیدیم خونه خپل خان گفت عکاسی هم هنره دوست داشنتیه ها.
امروز که پا شدم دیدم همه ی کتاباشو جمع کرده و هی داره از در و دیوار عکس میگیره. خیلی از دستش کفری شدم. بعدشم گفت می خوام برم عکاسی ... یکم یاد بگیرم عکاسی واقعا که عکاسی هنره دوست داشتنیه ایه
اینو گفت و رفت منم تمام تصاویر دیشب که خپل خان شوخی می کرد با عکاس و اون صحنه ی کارت ویزیتو اینا اومد جلوی چشمم. یه هو جیغ زدم و در جواب اینکه خپل خان گفت دوباره سوسک دیدی گفتم آره یه سوسک گنده. و پرسید اگه کمک می خوایی بیام گفتم نه خودم میییییی کشمشششش...
نتیجه ی اخلاقی:: ایییییییییش. این خپل خان دیگه داره شورشو در میاره
دیروز وقتی رسیدم خونه دیدم خپل خان کنار تردمیل نشسته و نفس نفس می زنه.
- هنوز داری به تمریناتت ادامه می دی؟
- آره ولی دهنم سرویس شد.
- چرا؟ خیلی دوییدی؟
- آره، من می دوییدم ولی تردمیل جلو نمی رفتو هی می خوردم این لبه. هرچی ور رفتم درست نشد که نشد. آخر سر فهمیدم برق رفته که کار نمی کنه.
- حالا بیا یه استراحتی بکن بعد دوباره شروع کن. یه چیزی هم واسط تعریف کنم ببینم نظرت چیه.
- او کی بگو ببینم چیه؟
استادمونو تو خیابون دیدم با یکی از دخترای دانشگاه. یه کم که جلو تر رفتم فهمیدم کیه این دختره. می شناختمش. خنگ بودو سر کلاس هیچی نمی گرفت اما نمراتش همه 17 به بالا بود. بعدم یهو دیدم مسیرشون عوض شدو رفتن تو کوچه و بعد هم تویه یه خونه!
- این دختره این ترمم معدلش بیسته.
- آره فک کنم. چاییتو بخور سرد نشه.
این ما جرا گذشت. امروز اومدم خونه دیدم خپل خان داره شدیدن درس می خونه و کتاب تست جلوشه. پرسیدم چی کار داری می کنی؟ گفت می خوام درس بخونم استاد دانشگاه بشم.
نتیجه اخلاقی:: مردا همشون بی جنبن حتی خپل خان من!!